سؤال محقق طوسی از شمس الدین خسروشاهی
خواجه رحمه الله در ضمن بعضی از سؤالاتی که از خسروشاهی نموده ـ و او هم بلاجواب گذاشته ـ قضیۀ بقای نفس بوده است که خواجه نوشته بود: آنهایی که قائل به حدوث نفس هستند ولی فنا و انعدام آن را ممتنع می دانند چه چاره ای اندیشیده اند؟ بعد از اینکه مسلّم است که شی ء اگر بخواهد در دار طبیعت موجود شود باید ماده ای حاملِ امکانِ وجودش باشد، و همین طور اگر بخواهد معدوم شود، باید ماده ای باشد که حامل عدم او باشد.
بالجمله: اینکه قائلین به حدوث نفس که حکم کرده اند نفس حادث است، و از طرفی حکم به امتناع فنای نفس نموده اند، چارۀ امر چیست؟ در صورتی که این دو
[[page 151]]حکم با هم سازش ندارند؛ چون اگر بگویند که بدن، حامل امکان و قوۀ وجود نفس بود و لذا موجود شد، پس چرا نگویند که همان بدن، حامل قوه و امکان عدم نفس است؟
و اگر بگویند: نفس مجرد و بدن مادی است، خواهیم گفت: چگونه بین مادی و مجرد، الفت برقرار شد و چگونه مادی که منافی مجرد است مقتضی مجرد باشد با اینکه با همدیگر منافات دارند؟
و اگر بگویند: چون نفس، صورت بدن و متصرف در آن است و مبدأ صورت جوهریه در بدن است، لذا آن را می خواهد و مقتضی وجودش می باشد، چرا نگویند که به همین ملاک، عدمش را هم عند عدم البدن مقتضی باشد؟ و در حقیقت دو ایراد است، گرچه به صورت سه ایراد آمده است ولی برگشت یکی به دیگری است.
[[page 152]]