مجله کودک 207 صفحه 18

کد : 115193 | تاریخ : 05/08/1384

حافظ آینه ها محمد علی دهقان قسمت دوم قصه های قهرمانی سواران به سرعت به کاروان کوچک علی نزدیک می­شدند. علی برای جلوگیری از هر پیشامد بدی، به «ابوواقد» و «ایمن» دستور داد که فوراً شترها را بخوابانند و پاهای آنها را ببندند. آن وقت به زن ها کمک کرد تا از کجاوه پیاده شوند. در این حال سواران مهاجم با شمشیر های برهنه از راه رسیدند و درحالی که خشم گلوی آنها را در پنجه ی خود می­فشرد، شروع به داد و فریاد کردند:«ای علی! تو فکر می­کنی که می­توانی با این زنان از چنگ ما فرار کنی؟!... نه، امکان ندارد! حتماً باید راه خود را عوض کنی و به مکّه بازگردی!» علی (ع) در پاسخ گفت:«اگر باز نگردم، چه اتفّاقی می­افتد؟» سواران نقابدار گفتند:« تو را به زور باز می­گردانیم، یا این که با سرِ تو به مکّه باز می­گردیم!» سپس به سوی شترها تاختند تا آنها را رَم بدهند. علی، با دیدن این صحنه، دیگر طاقت نیاورد و درحالی که از خشم دندان های خود را برهم می­فشرد، شمشیر از نیام بیرون کشید و در مقابل آنها ایستاد. یکی از مهاجمان به روی علی شمشیر کشید. علی خود را کنار کشید و شمشیر خود را با قدرت تمام به سوی او فرود آورد. نزدیک بود شمشیر علی شانۀ مرد را به دو نیم کند که اسبِ مرد مهاجم قدمی به عقب رفت شرک از او می­خواهد که به سوی قلعه حرکت کند.

[[page 18]]

انتهای پیام /*