مجله کودک 207 صفحه 19

کد : 115194 | تاریخ : 05/08/1384

و شمشیر علی بر پشت اسب فرود آمد. دراین حال علی(ع) با تمام خشم و قدرت خود بر سر مهاجمان فریاد کشید:« من راهی مدینه هستم و هدفی جز این ندارم که به حضور رسول خدا برسم و هیچ چیز نمی­تواند مرا از این کار بازدارد. حال هر کس می­خواهد که او را قطعه قطعه کنم و خونش را بر زمین بریزم، دنبال من بیاید یا به من نزدیک شود!» بعد از این سخن، علی به ابوواقد و ایمن دستور داد که برخیزند و پای شترها را باز کنند و به راه خودشان ادامه دهند. سواران نقابدار احساس کردند که علی آماده است تا پای جان با آنها بجنگد و چون به چشم خودشان دیدند که نزدیک بود یکی از آنها جانش را از دست بدهد، فهمیدند که حریف علی نمی­شوند و نمی­توانند او را از تصمیمی که گرفته بود، برگردانند. بنابراین سر اسب های خود را به سوی مکّه گرداندند و از همان راهی که آمده بودند، برگشتند. امام، کاروان کوچک خود را مرتّب کرد و دوباره با خیال راحت و آسوده راه مدینه را در پیش گرفت. آنها رفتند رفتند، تا پای کوه «ضجنان» رسیدند. در آنجا یک شبانه روز استراحت کردند، تا افراد دیگری که تصمیم به مهاجرت داشتند و راهی شده بودند، به آنها برسند. یکی از مسافرانی که در این محّل به اردوی علی پیوست ام ایمن بود. او زنی پاکدامن، درستکار و وفادار بود که تا پایان عمرش هرگز از خاندان پیامبر جدا نشد. سرانجام چند روز بعد، علی و همراهانش به مدینه رسیدند. رسول خدا (ص) از آمدن این کاروان چنان خوشحال شد که خودش تا بیرون شهر به استقبال ایشان رفت. هنگامی که رسول خدا به گُم شده اش علی رسید. با تعّجب دید که پاهای علی از رنج و سختی راه ورم کرده و از آنها قطره قطره خون می­چکد. رسول خدا از دیدن این صحنه خیلی متاٌثّر شد و در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود، علی را با مهربانی در آغوش گرفت و بوسید. پایان در همان حال، مراسم عروسی فیونا و چارمینگ که خود را شرک جا زده است، در حال اجرا است.

[[page 19]]

انتهای پیام /*