
گوسفند فراری نگاهی به آنها کرد و گفت: خوش به حالتان. چون هیچ وقت احتیاجی نیست که
تمام پرهایتان را بچینید.
یکی از پرندهها گفت: تو از اینکه پشمهایت را میچینی ناراحت هستی؟
گوسفند فراری گفت: البته که ناراحتم. من بدون آنها خیلی زشت میشوم.
پرنده دیگر گفت: اما اینکار حتما لازم است. چند ماه دیگر دوباره پشمهایت بلند میشود.
در همین لحظه پرنده دیگری روی زمین کنار پرندهها نشست و گفت: سلام بر همه. بعد
مقداری آب نوشید و رو به گوسفند فراری گفت: تو اینجا چکار میکنی؟
نزدیک غروب است و این منطقه خیلی خطر دارد. همین الان که به اینجا
میآمدم گرگی را دیدم که به این سمت میآید بهتر است زودتر
بروی. کار خطرناکی کردی که بدون چوپان اینجا آمدی. گوسفند
فراری که خیلی ترسیده بود خواست تا از رودخانه عبور کند و از
آنجا دور شود. اما به علت پشمهای زیادی که داشت بسیار سنگین
شده بود و به سختی میتوانست حرکت کند. خلاصه به هر
زحمتی که بود خودش را به آنطرف رساند و به سرعت به
طرف طویلهاش دوید. همینطور که میدوید از پشت
سر صدای زوزه گرگ را میشنید و جرات نداشت پشت
سرش را نگاه کند.
وقتی به طویله رسید تمام پشمهایش کثیف شده بود.
بقیه گوسفندها پشمهایشان را چیده بودند و میخواستند
بخوابند. وقتی چشمشان به گوسفند فراری افتاد. خیلی
خوشحال شدند. یکی گفت: آهای رفیق، کجا بودی؟ حسابی ما را نگران
کردی.
دیگری گفت: چه به روز خودت آوردهای چقدر کثیف و زشت
شدهای.
آن یکی گفت: چه پشمهای ناجوری. یادت باشد فردا حتما به
چوپان بگویی آنها را برایت بچیند.
گوسفند فراری که خیلی خجالت زده شده بود گفت: آیا این کار
درد هم دارد؟
تمام گوسفندان خندیدند و گفتند: فردا خودت میفهمی که اصلا
درد ندارد.
گوسفند فراری که حالا خیالش راحت شده بود با خودش فکر کرد که به جای
فرار که کار خیلی خطرناکی بود چقدر بهتر میشد اگر ازروز اول از دوستانش در
مورد چیدن پشمها سوال میکرد.
این کار در تمام امپراتوری
کوسکو انجام میشود.
[[page 15]]
انتهای پیام /*