
دندان لقّ لیندیا
نویسنده: دونا کروفورد
مترجم: سیده مینا لزگی
«لیندیا» با فریاد از خواب بیدار شد:
ـ آه، نه... یکی از دندانهایم لق شده.
مادر گفت:
ـ تکانش بده لیندیا!
پدر گفت:
ـ دندان را بکش بیرون لیندیا!
مارک فریاد زد:
ـ نه! من دندانش را میکشم.
مارک همیشه بدجنسی میکرد.
لیندیا به رختخواب پرید، ملافه را روی سرش کشید و گفت:
ـ کمک! بروید کنار، مرا تنها بگذارید!
لیندیا مثل لاکپشتی سرش را آرام بیرون آورد و گفت:
ـ من نمیخواهم دندانم را بیرون بکشم، میخواهم همانجا بماند.
مادرش پرسید:
ـ چرا؟
پدرش پرسید:
ـ آخر چرا؟
مارک گفت:
ـ این بیمعنی است.
لیندیا گفت:
ـ اگر دندانم را بکشم، جایش یه سوراخ میماند، همه
آنها با وسیلهی مخصوص به سمت آزمایشگاه حرکت میکنند.
[[page 8]]
انتهای پیام /*