مجله کودک 233 صفحه 9

کد : 116742 | تاریخ : 21/02/1385

به من میخندند. فهمیدم!!! روی سرم میایستم تا دوباره دندانم رشد کند. مارک هم روی سرش ایستاد و گفت: ـ این خارقالعاده است! لیندیا دندانش را تکان داد و گفت: ـ نه درست نشد. حالا باید چکار کنم؟ مارک مشتش را گره کرد: ـ من با مشت دندانت را از جا درمیآورم. لیندیا فریاد زد: ـ مادر مادر ... کمک! ـ فهمیدم... دندانم را سر جایش میچسبانم. او دندان لقش را به دندان کناری چسباند. بعد آن را به لب پایین و بالایش چسباند. مارک گفت: ـ خیلی مسخره شدی! ـ لیندیا گفت: ـ مممم... مممم.... مارک پرسید: ـ چه میگویی؟ لیندیا همین طور که چسبها را از دهانش میکند، گفت: ـ فایدهای ندارد. لحظهای بعد لیندیا گفت: ـ فهمیدم، موهایم را روی صورتم میریزم! و با موهای بلندش، صورتش را پوشاند. مارک گفت: ـ هی! خیلی قشنگ شد! لیندیا سعی کرد به مارک زبان درازی کند و همین طور که موهایش را از دهانش بیرون میآورد، گفت: ـ نه! فایدهای ندارد. لیندیا فریاد زد: ـ فهمیدم، دندانم را میبندم. او یک نخ صورتی پیدا کرد و به دندانش بست. آنوقت یک سر نخ را به گوش چپش و سر دیگر را به گوش راستش بست! مارک فریاد زد: ـ صورت نخی!!! صورت نخی صورتی!!! قیافهات مسخره شده است. لیندیا در آینه نگاه کرد و گفت: قیافهام واقعاً مسخره شده، نه، فایدهای ندارد. حالا چکار کنم؟ در آنجا آنها در به در به دنبال یافتن محولی هستند که کوسکو را به انسان تبدیل کند.

[[page 9]]

انتهای پیام /*