
به من میخندند.
فهمیدم!!! روی سرم میایستم تا دوباره دندانم رشد کند.
مارک هم روی سرش ایستاد و گفت:
ـ این خارقالعاده است!
لیندیا دندانش را تکان داد و گفت:
ـ نه درست نشد. حالا باید چکار کنم؟
مارک مشتش را گره کرد:
ـ من با مشت دندانت را از جا درمیآورم.
لیندیا فریاد زد:
ـ مادر مادر ... کمک!
ـ فهمیدم... دندانم را سر جایش میچسبانم.
او دندان لقش را به دندان کناری چسباند. بعد آن را به لب پایین و بالایش چسباند. مارک گفت:
ـ خیلی مسخره شدی!
ـ لیندیا گفت:
ـ مممم... مممم....
مارک پرسید:
ـ چه میگویی؟
لیندیا همین طور که چسبها را از دهانش میکند، گفت:
ـ فایدهای ندارد.
لحظهای بعد لیندیا گفت:
ـ فهمیدم، موهایم را روی صورتم میریزم!
و با موهای بلندش، صورتش را پوشاند. مارک گفت:
ـ هی! خیلی قشنگ شد!
لیندیا سعی کرد به مارک زبان درازی کند و همین طور که موهایش را از دهانش بیرون میآورد، گفت:
ـ نه! فایدهای ندارد.
لیندیا فریاد زد:
ـ فهمیدم، دندانم را میبندم.
او یک نخ صورتی پیدا کرد و به دندانش بست. آنوقت یک سر نخ را به گوش چپش و سر دیگر را به گوش راستش بست!
مارک فریاد زد:
ـ صورت نخی!!! صورت نخی صورتی!!! قیافهات مسخره شده است.
لیندیا در آینه نگاه کرد و گفت:
قیافهام واقعاً مسخره شده، نه، فایدهای ندارد. حالا چکار کنم؟
در آنجا آنها در به در به دنبال یافتن محولی هستند که کوسکو را به انسان تبدیل کند.
[[page 9]]
انتهای پیام /*