مجله کودک 233 صفحه 11

کد : 116744 | تاریخ : 21/02/1385

لیندیا یک بالش به طرفش پرتاب کرد، اما مارک هنوز هم میخندید. *** در مدرسه لیندیا یا دهانش را کاملاً بسته بود. وقتی «پتی» از او پرسید: ـ میتوانم مدادت را قرض بگیرم؟ لیندیا گفت: ـ مممممم او نمیخواست دهانش را باز کند. خانم معلم داشت به لیندیا نگاه میکرد، او آرزو کرد که کاش خانم معلم از او درس نپرسد، خانم معلم گفت: ـ لیندیا لطفاً تو بخوان! لیندیا دستش را جلوی دهانش گذاشت و شروع به خواندن کرد. خانم معلم گفت: ـ نمیشنوم. لطفاً دستت را از جلوی دهانت بردارد. لیندیا آرام دستش را کنار برد. پتی گفت: ـ نگاه کنید. دندان لیندیا افتاده است. جاستین پرسید: ـ میشود من هم نگاه کنم؟ خانم معلم گفت: ـ خب، فکر میکنم تو اولین شاگرد کلاسی که دندانت افتاده است. تو باید یک ستاره به «جدول دندان» کلاس بچسبانی. در انتهای آن روز لیندیا خیلی چیزها یاد گرفته بود. مثلاً اینکه شیرش را با یک نی که آن را درست بین دندانهایش توی سوراخ دندان افتاده گذاشته بود، بخورد. تازه میتوانست بدون اینکه دهانش را باز کند صدایی شبیه سوت دربیاورد. بعد از مدرسه لیندیا به مارک نشان داد که چگونه میتواند زبانش را از سوراخ بین دندانها بیرون بیاورد. لیندیا گفت: ـ چیزی جای دندانم احساس میکنم. مادر.. یعنی این چیست؟ مادر گفت: ـ این دندان جدید توست که دارد درمیاید. لیندیا گفت: ـ اه.. نه نمیخواهم دربیاید. مادر گفت: ـ چرا؟ پدر گفت: ـ به هر حال درمیاید. ـ مارک همینطور که در هوا ضربههای کاراتهای میزد، گفت: ـ من دندانت را با مشت بیرون میاورم. لیندیا گفت: ـ فکر کنم اگر روی سرم بایستم دیگر رشد نمیکند. ناگهان صدایی از پشت سر میگوید که آیا آنها به دنبال این محلول هستند؟

[[page 11]]

انتهای پیام /*