مجله کودک 236 صفحه 10

کد : 116839 | تاریخ : 11/03/1385

وضع همیشه همین بود تا روزی که رفتند. چند ماهی بود که به محل ما آمده بودند. بچۀ کجا بود، ندانستیم. همان یک بار که دهن باز کرد و ما به بازی راهش ندادیم، یعنی درست ترش با آن قاعده­ای که ما داشتیم نخواست بازی کند و حرفهایی زد که به همه­مان برخورد، دیدیم که لهجه دارد. نه حرف و حسابش به مردمان ولایت ما می­خورد نه سکناتش. ریخت و قیافه­اش داد می­زد که از جایی دور آمده­اند یا از آن آدمهایی هستند که همیشه ویلان و سرگردانند و به دنبال کار به هر دری می­زنند. هم خودش، هم خواهرش و هم مادرش که عدل­عدل (یک لنگه از بار) کنار رودخانه تلنبار می­شد. با چکمه­های لاستیکی بلند و چادری که از همان توی خانه دور کمرش بسته بود. سرجوخه گاتسی می­گوید که می­داند هنوز دوره آموزشی کبوترها تمام نشده است اما دستور دارد که ساعت 18 فردا آنها را به ماموریت نظامی ارسال کند.

[[page 10]]

انتهای پیام /*