
«من قصۀ غمگینی هستم»
عباسقدیرمحسنی
دیروز رفتم توی دل مادری که یک پری توی دلش بود. بعد رفتم توی
قلب پری کوچک که تند تند و پشت سر هم میزد و مرا بالا و پایین
میبرد. آنقدر توی قلب ماندم که بالاخره پرت شدم توی کله پری. فقط
یک کلمه توی کله پری بود. «مادر»
توی گوشهای پری هیچ صدایی نبود و توی چشمهایش فقط سیاهی
بود. پلکهای پری را باز کردم. سفیدی همه جا را گرفت و من رفتم
توی دستهایی که لولۀ پیوند مادر و پری را پاره کرد و با قدرت پشت
پری کوبید. من افتادم توی دل مادر و تند رفتم توی گلویش. از مانع جلوی
گلو به سختی رد شدم و رفتم توی چشمهایش. پلکها پشت سر هم به یکدیگر
میخوردند و پری بود و نبود، بود و نبود و پری
تار بود. باران که بارید، همه جا خیس شد و من
دیگر چیزی ندیدم و رفتم توی گوشهای
مادر توی گوشها فقط صدای دستی بود
که پشت پری میخورد. رفتم توی دستها
هواپیما عازم ماموریت دشوار کبوتران
میشود.
[[page 30]]
انتهای پیام /*