
و با آنها دراز شدم طرف پری. پری که هنوز ساکت
بود رفت توی دستها و من پریدم توی دل پری و با همۀ
قدرت نفسش را بالا آوردم. نفس بالا نمیآمد. تند رفتم
توی چشمها و پلکها را با قدرت باز کردم و بسته شد.
باز کردم و بسته شد. سفیدی، سیاهی، سفیدی، سیاهی،
سیاهی، سیاهی. رفتم پشت پری و با قدرت کوبیدم به
کمرش. بالهای نازک، لطیف و نقرهای پری از پشتش بیرون
آمدند. رفتم روی بالها. بالها بهم خوردند و من پرت شدم توی
دستهایی که محکم پری را گرفته بودند. پری بال بال زد و دستها
او را محکمتر گرفتند. رفتم روی بالها و آنها را بستم. باز شدند.
دوباره بستم. باز شدند. اشکهای مادر بالها را خیس کردند و
دستها آرام آرام باز شدند. پری بال بال زد و به آرامی از آغوش
مادر جدا شد و به آسمان رفت. مادر به پری نگاه کرد و پری
هنوز خیلی دور نشده بود که روی پشت مادر هم دو بال نازک
و ظریف به وجود آمد و مادر هم دنبال پری بال زد و به آسمان
رفت و من روی زمین ماندم.
در هواپیما، والینانت از اینکه باگزی
برگشته است ابراز خوشحالی میکند
و این موضوع را به باگزی میگوید.
[[page 31]]
انتهای پیام /*