مجله کودک 237 صفحه 10

کد : 116884 | تاریخ : 18/03/1385

امیر محمد لاجورد نه راه پیش، نه راه پس محمد جواد گیاشی دانش آموز کلاس سوم است. آن روز هم به سرعت به سوی مدرسه می­دوید... توی دلش خدا خدا می­کرد که زنگ مدرسه نخورده باشد. آخر، بارها به هنگام رسیدن به مدرسه با در بسته مواجه شده بود و در این زمینه پرونده­ی خوبی نداشت. آخرین بار هم به آقای مدیر قول داده بود که دیگر دیر به مدرسه نرسد اما... محمد جواد: «اوه اوه، خیلی بد شد، آخه من چکار کنم؟ نمی­دونم چرا هر کاری می­کنم بازم بعضی وقتا دیرم می­شه. حالا حتما کلی از نمره­ی انضباطم کم می­کنن. اصلا دیگه رو ندارم به آقای مدیر نگاه کنم، دفعه­ی قبل هم که خواستم از دیوار برم، اون اتفاق بد افتاد. شانس ندارم که چکار کنم­؟ ...چکار کنم؟.... آها، فهمیدم از نرده­های پشتی ...» محمد جواد به سرعت برگشت و به سوی پشت مدرسه دوید. از دیوار پشتی مدرسه که می­گذشت یاد آن روزی افتاد که دیر به مدرسه رسیده بود و در بسته بود و تصمیم گرفته بود تا از دیوار مدرسه بالا برود و ...اما به گفته­ی خودش:«شانس که ندارد.». اول کیف خود را به داخل حیاط مدرسه پرت کرده­بود و بعد هم از دیوار کشیده بود بالا که ...نگو درست در آن لحظه... در همین لحظه نوری دیده می­شود و صدایی می­شنوند. دو نفر از شاخه­ی موش­های نهضت مقاومت فرانسه خود را به آنها معرفی می­کند.

[[page 10]]

انتهای پیام /*