
را بشنود. آنها میگفتند که چراغ دیگر خیلی کهنه شده وبرای
مردم مشکل ایجاد کرده است. چون هر وقت که چراغ خراب
میشود، ترافیک هم خیلی بیشتر میشود.
چراغ راهنما سرش را بلند کرد. در مقابل او چند ردیف
بلند ماشین به چشم میخورد. همهی آنها بوق میزدند.
مردم در ماشینهایشان خیلی ناراحت و عصبانی بودند. چون
نمیتوانستند به موقع سر کارشان برسند.
آن وقت بود که چراغ راهنما فهمید که چه اهمیتی برای مردم
دارد. او همیشه فکر میکرد. مردم به او توجهی ندارند. و وقتی از
چهاررا عبور میکنند کاملا او را نادیده میگیرند. اما حالا میدانست
که چقدرمهم است وبدون او هیچکس
نمیتواند به موقع به مقصد برسد.
حالا دیگر چراغ راهنما خیلی
ناراحت بود که این مشکل درست کرده
است. او نمیخواست مردم را ناراحت کند.
بنابراین تصمیم گرفت از این به بعد فقط
وقتی واقعا لازم است چراغش را قرمز کند،
تا زود به زود خراب نشود. با خودش فکر
کرد وقتی درست کار میکند مردم
خیلی خوشحال هستند. میدانست
که او بالاخره هر روز آن دو بچه
را میبیند، حتی اگر برای چند
ثانیه باشد. این فکر خیلی او را
خوشحال کرد. از آن روز به بعد
او دیگر تنها نبود.
والیانت، پس از جستجو، قفس باگزی را
پیدا میکند.
[[page 10]]
انتهای پیام /*