مجله کودک 238 صفحه 10

کد : 116928 | تاریخ : 25/03/1385

را بشنود. آنها می­گفتند که چراغ دیگر خیلی کهنه شده وبرای مردم مشکل ایجاد کرده است. چون هر وقت که چراغ خراب می­شود، ترافیک هم خیلی بیشتر می­شود. چراغ راهنما سرش را بلند کرد. در مقابل او چند ردیف بلند ماشین به چشم می­خورد. همه­ی آنها بوق می­زدند. مردم در ماشین­هایشان خیلی ناراحت و عصبانی بودند. چون نمی­توانستند به موقع سر کارشان برسند. آن وقت بود که چراغ راهنما فهمید که چه اهمیتی برای مردم دارد. او همیشه فکر می­کرد. مردم به او توجهی ندارند. و وقتی از چهاررا عبور می­کنند کاملا او را نادیده می­گیرند. اما حالا می­دانست که چقدرمهم است وبدون او هیچ­کس نمی­تواند به موقع به مقصد برسد. حالا دیگر چراغ راهنما خیلی ناراحت بود که این مشکل درست کرده است. او نمی­خواست مردم را ناراحت کند. بنابراین تصمیم گرفت از این به بعد فقط وقتی واقعا لازم است چراغش را قرمز کند، تا زود به زود خراب نشود. با خودش فکر کرد وقتی درست کار می­کند مردم خیلی خوشحال هستند. می­دانست که او بالاخره هر روز آن دو بچه را می­بیند، حتی اگر برای چند ثانیه باشد. این فکر خیلی او را خوشحال کرد. از آن روز به بعد او دیگر تنها نبود. والیانت، پس از جستجو، قفس باگزی را پیدا می­کند.

[[page 10]]

انتهای پیام /*