مجله کودک 244 صفحه 10

کد : 117067 | تاریخ : 05/05/1385

«داخل آینه شو.» دختر آهسته آهسته به آینه به نزدیک شد و داخل آن رفت و در آن محو شد. پدر دختر خوب شد و دختر را هم از آن شب به بعد دیگر کسی ندید. بعدها که قیمت آینه ارزان­تر شد و در هر خانه­ای یک آینه پیدا می­شد بعضی از بچه­ها تعریف می­کردند که نیمه­های شب دختری از آینه بیرون می­آید که سرتاپایش پر از گلهای رنگارنگ و زیباست و آرزوهای بچه­ها را برآورده می­کند. اما دختر هیچ وقت شاد نیست و چشمهایش غمگین است. یک شب وقتی یکی از بچه­ها علت ناراحتی او را می­پرسد دختر می­گوید: «من در موقع آرزو کردن به فکر خود و خانواده­ام بودم. من برای مردم دهکده­ام که با سختی و فقر ناشی از خشکسالی زندگی می­کردند،آرزو نکردم. من در جایی زندگی می­کنم که همیشه آرزویش را داشتم اما خوشحال نیستم چون مردم دهکده­ام را خوشحال نکردم و خوشبختی آنها را خوشبختی خود و خانواده­ام ندانستم. جیمی از کارل می­خواهد که توجهی به هواپیماهای جنگنده نکند و ماهواره را به کار اندازد. اما کارل سوال می­کند که باید چکار کند و جیمی می­گوید همین که از اتمسفر اطراف زمین خارج شدند، آنرا پرتاب کند.

[[page 10]]

انتهای پیام /*