
«جوجوبازی»
«عباس قدیر محسنی»
مامان میگفت هر چیزی که روی زمین راه
میرود، «جوجو» است و من باید از جوجوها بترسم
و به آنها دست نزنم. جوجوها بزرگ و کوچک بودند.
شیطان بودند، تندتند راه میرفتند، صدا میدادند و
بعضی از آنها پرواز میکردند. جوجوها قشنگ بودند
و من آنها را دوست داشتم و هروقت مامان نبود و
مرا نمیدید، یواشکی با جوجوها بازی میکردم.
یک روز وقتی همه خواب بودند، یک جوجوی
کوچک و شیطان پیدا کردم. آنرا دنبال کردم. آرام
گرفتمش توی مشتم. بعد آنرا گذاشتم روی شکم
بزرگ آقاجون که خوابیده بود و شکمش باد میشد.
و خالی میشد. جوجو تند تند از روی شکم آقاجون
بالا میرفت و سر میخورد و پایین میآمد. کمکش
کردم تا از شکم آقاجون بالا برود اما آقاجون بیخبر
در همان حال، شعله موشک،
پردهی اتاق را به آتش کشید.
[[page 8]]
انتهای پیام /*