مجله کودک 246 صفحه 8

کد : 117153 | تاریخ : 19/05/1385

«جوجوبازی» «عباس قدیر محسنی» مامان می­گفت هر چیزی که روی زمین راه می­رود، «جوجو» است و من باید از جوجوها بترسم و به آنها دست نزنم. جوجوها بزرگ و کوچک بودند. شیطان بودند، تندتند راه می­رفتند، صدا می­دادند و بعضی از آنها پرواز می­کردند. جوجوها قشنگ بودند و من آنها را دوست داشتم و هروقت مامان نبود و مرا نمی­دید، یواشکی با جوجوها بازی می­کردم. یک روز وقتی همه خواب بودند، یک جوجوی کوچک و شیطان پیدا کردم. آنرا دنبال کردم. آرام گرفتمش توی مشتم. بعد آنرا گذاشتم روی شکم بزرگ آقاجون که خوابیده بود و شکمش باد می­شد. و خالی می­شد. جوجو تند تند از روی شکم آقاجون بالا می­رفت و سر می­خورد و پایین می­آمد. کمکش کردم تا از شکم آقاجون بالا برود اما آقاجون بی­خبر در همان حال، شعله موشک، پرده­ی اتاق را به آتش کشید.

[[page 8]]

انتهای پیام /*