
اشتباه چوپان
بنابراین چوپان کمکم آسوده خیالتر شد. مدتی بعد
او به حضور گرگ عادت کرد و حتی گاهی منتظر
آمدن گرگ میشد. گرگ که معمولاً روی تخته سنگ
بزرگی مینشست، از دور مثل سگ گله به نظر
میرسید. چوپان گمان میکرد که حیوانات وحشی
و حتی افراد شرور محله با دیدن گرگ میترسند و
جرأت نمیکنند دور و بر گله بچرخند. حالا چوپان،
گرگ را نگهبان گلهاش میدانست. روزی وقتی که
گوسفندها را به چرا برده بود، پیغام آمد که باید هر
چه زودتر به خانهاش برود. او گله را به گرگ سپرد و
به سمت خانه دوید. وقتی برگشت فکر میکنید با چه
صحنهای روبرو شد؟ بله، گرگ گله را خورده بود و
فقط استخوانهای آنها مانده بود. چند تا گوسفند هم
که جان سالم بدر برده بودند، سرگردان به اینطرف و
آنطرف پرسه میزدند. چوپان که بهت زده شده بود،
ناله کنان گفت:
-نباید گوسفندهایم را به دست گرگ میسپردم.
حقم است که حالا بدبخت شوم.
روز روزگاری چوپانی زندگی میکرد که
هر روز صبح گله گوسفند خود را به چرا میبرد.
گوسفندها با آسودگی علف تازه میخوردند و چوپان
هم به تماشای آنان مینشست. بعد از اینکه گوسفندها
سیر میشدند، او آنها را دور هم جمع میکرد و به
خانه میبرد. البته گاهی هم از تماشای آنها خسته
میشد و کنجی برای خود پیدا میکرد و به خواب
میرفت. روزی چوپان متوجه گرگی شد که کمی
دورتر گلهاش را میپایید. گرگ فاصله قابل توجهای
با گوسفندها داشت و انگار خیال نداشت نزدیکتر
بیاید. چوپان در ابتدا مثل یک نگهبان کنار گوسفندها
ایستاد و با دقت حرکات گرگ را زیر نظر گرفت.
اما گرگ هیچ کاری نکرد. وقتی که چوپان گله را جمع
کرد و به سمت خانه برد،گرگ بی سر و صدا آنها را
از فاصلهای دور تعقیب کرد. این ماجرا تا مدتی ادامه
پیدا کرد. هر روز صبح چوپان متوجه گرگ میشد که
در کناری به انتظار نشسته است. گرگ حتی یکبار هم
به گوسفندها نزدیک نمیشد و فقط تماشا میکرد
یکی از خدمههای سفینه، ماهواره (نان تست کن)
را پیش فرماندهی سفینه میبرد.
[[page 13]]
انتهای پیام /*