
قسمت (7) کفش جادویی بابک و بهراد قریب
دعوای سختی بین بچهها در گرفته بود، که باصدایی دست از دعوا کشیدند. این صدا، صدای ناظم مدرسه
بود که خونهشون توی محلهی علی بود.
چرا دعوا میکنید؟
مگه شماها همکلاسی و دوست نیستید؟
من توپ رو ازتون میگیرم، تا یاد بگیرید چطوری
باهم بازی کنید بدون جنگ و دعوا.
و بعد از لحظاتی درحالی که آقای ناظم توپ را میبرد. بچهها هم با قهر به طرف خانههایشان رفتند.
گفتم نباید بازیش بدیمها!
و ناگهان ...
واقعا که دعوای زشتی بود، دوستات حق دارن ناراحت بشن!
سپس او فرمان میدهد:
پیش به سوی زمین!
[[page 21]]
انتهای پیام /*