
پلنگ که هیچ زبانی را به جز زبان
پلنگها نمیدانست، نعره کشید: «این
جانوران چه میگویند؟»
یکی از سنجابها که درسی خوانده
بود و زبان پلنگها را میدانست، برای
آنکه خوشخدمتی کند و پیش پلنگ
عزیز شود و جان خودش را نجات
بدهد، سر از سوراخی بیرون کشید
و گفت:« آقای پلنگ! او به شما دشنام
میدهد.»
پلنگ، سخت خشمگین شد و بانگ
برداشت: «از این پس من حاکم جنگل
شما هستم یا این جانور کوچک را بگیرید
و به من بدهید تا او را تنبیه کنم و یا از
جنگل بزرگ بیرونش کنید.» سنجاب
خوشخدمت، حرفهای پلنگ را به
زبانِ سنجابها برگرداند. سنجابها
که سالیانِ دراز جنگی نکرده بودند و
اهلِ جنگ هم نبودند،و اصلاً جنگ کردن
را بلد نبودند، خیلی ترسیدند. چارهای
جز این ندیدند که فرمان پلنگ را قبول
کنند. به سنجاب کوچک گفتند: «از جنگل
و خانهی خود برو. ما نمیتوانیم تو را نِگه
داریم. ما نمیتوانیم به خاطر تو بجنگیم.
ما نمیتوانیم با جانور به این بزرگی،
دست و پنجه نرم کنیم. ما نمیتوانیم
برای خاطرِ تو، جان خودمان را به خطر
بیندازیم. ما هیچ کاری بلد نیستیم بکنیم
-برو هرجا که دلت میخواهد...»
جیمی آرام آرام از پلهها پایین
میآید. دستگاه کوچک کن نیز همراه او
است.
[[page 32]]
انتهای پیام /*