مجله کودک 247 صفحه 7

کد : 117196 | تاریخ : 26/05/1385

یکی از کبوترها کله­اش را از زیر پنجره جلو آورد. با صدای بلندی بق­بقو کرد. میهمان­ها خندیدند. ناگهان پسرکی به اتاق آمد. فوری به سراغ مرد کشاورز رفت. بعد آهسته به او چیزی گفت. صورت مرد زرد شد. نزدیک بود بی­حال شود. از ناراحتی دست بر پیشانی خود گذاشت و آه کشید. پسرک رفت. حضرت محمد (ص) از حال مرد کشاورز تعجب کرد و پرسید: «چی­ شد، چرا ناراحت شدی؟» مرد کشاورز با غصه جواب داد:« آن پسرک، بچه­ی همسایه ما بود. او به من خبر داد که چند لحظه پیش، همسرم یک دختر به دنیا آورده. آه چقدر بد شد. من دختر دوست نداشتم! دختر به درد نمی­خورد. پسر خوب است!» لبخند از روی لب­های حضرت محمد (ص) پاک شد. قلبش از حرف­های او درد گرفت. با ناراحتی به او گفت: «چرا غمگین می­شوی مرد. خدا روزیِ دخترت را می­دهد. دختر مثل یک دسته­ی گل است که تو آن را بو می­کنی.» مرد کشاورز تعجب کرد. مرد بغل دستی­اش فوری به او گفت: «گوش کردی حضرت محمد (ص) چه جمله­ی قشنگی گفت. خدا را شکر کن.» مرد کشاورز فوری بلند شد و گفت: «خدایا شکر» بعد راه افتاد. یکی از مردها پرسید: «کجا؟» او با خوشحالی جواب داد: «می­روم تا دسته گل قشنگم را بو کنم. دلم برایش خیلی تنگ شده!» مردها خندیدند. حضرت محمد هم از کار او خوشحال شد. «دوست» بعثت نبی اکرم، حضرت محمد مصطفی (ص) را تبریک و تهنیت عرض می­نماید. ناگهان صدایی شنیده می­شود. پدر و مادر فکر می­کنند که شاید کسی در آشپزخانه است.

[[page 7]]

انتهای پیام /*