
عباس آقا : «تا چند
لحظه دیگه، در خدمت
شما هستم فاطمه خانم،
چیزی میخواستین؟
حسین آقا خوبه ؟...
این هم از این،
خدمت سرکار خانم،
مبارکتون باشه.»
نمیشه توی دل
منو ببینه،اصلا
دیگه
چه فرقی
میکنه؟ حالا که
دیگه همه چی
تموم شد،
حیف شد ...
فاطمه (با خودش):
«خوش به حالش،
ببین چقدر خوشحاله،
خب معلومه، باید هم
که خوشحال باشه،
میشه خوشحالی رو
تو تمام چشماش دید،
اما هیچکی پیدا ..کاشکی منم الان مثل اون خوشحال
بودم. ولی خب، مامانم میگه که
هرکسی یه قسمتی داره ...»
اما، هستند کسانی که میفهمند
توی دل ما چه خبر است. آنها ،
از نگاه ما، متوجه خیلی از چیزها
میشوند. عطیه، کمی که رفت،
ایستاد، برگشت، و ...
عطیه: «من اینو
برای مامانم
گرفتم،پس فردا
تولدشه، اگه تو
اینو دوست
داری میتونم
برای مامانم یه چیز
دیگه بخرم.»
عطیه: «سلام، ببین، اگه
دلت میخواد تو اینو ببر.»
-: «سلام، نه،برای چی؟»
-: «همینطوری، گفتم
که نکنه تو یه وقت دلت
پشت سر این باشه.»
-: « مبارکت باشه، اما
حتما قسمت تو بوده.»
فاطمه: «ممنون که گفتی، ولی نه، مبارکش باشه، تولدش هم مبارک ...»
ناگهان موجود سبز رنگ ،
پدر را میخکوب میکند.
[[page 9]]
انتهای پیام /*