
عباس آقا: «سعیام رو میکنم تا براتگیر بیارم، اما گمان نکنم بتونم پیدا کنم، آخه چیزی نیست که تو بازار به راحتی پیدا بشه، گفتم که ....
یه کار سری دوزی نبود، از این جنسهای
مسافرتی بود. خب، زودتر به من میگفتی
تا برات بذارمش کنار. اصلا میبردیش و
هروقت که داشتی پولش رو میاوردی. من
که با شماها از این حرفا ندارم. ارادت
خاصی هم به بابات دارم. حالا چند روز
دیگه یه سری بزن. شاید برات پیدا کرده
باشم، اما اصلا روش حساب نکنیها .»
عباس آقا بود و ،
توی دستش ،یکی دیگر
از همان پارچهها.
فاطمه بود و،
یک عالمه خوشحالی،
این قصه تمام شد،
اما،سری میزنیم
به چند روز قبل ...
چند روز گذشت.
عباس آقا: «خدمت
شما، خودشه، نه؟
بفرمایید، از همونیه
که میخواستی.»
فاطمه: «دست شما
درد نکنه، خودِ خودِشه،
تو زحمت افتادین.»
عطیه: «سلام آقا، منو یادتونه؟ دیروز اومدم و ازتون
خرید کردم. آقا، دیروز یه دختر خانمی هم اومده بود تو
مغازهتون، یادتونه؟ مثل اینکه فاطمه صداش میکردین،
میبینینش؟ فکر کنم اومده بود تا همینو بخره که من
خریدم. دیروز رفتم دنبالش، اما هرچی بهش گفتم آخرش
هم قبول نکرد، اما فکر کنم دلش پشت سر این بود.»
عباس آقا: «عجب، راستش آره، دیروز هم دوباره اومده
بود و میخواست براش یکی از این پارچهها پیدا کنم ...
عباس آقا : «به خوبی شما
هیچی نداریم، اما برو
ویترین رو نگاه کن و
هرچی دلت میخواد
انتخاب کن. به
قیمتش هم،کاری
نداشته باش
که یه تخفیف خیلی جانانه پیش من داری.»
ولی امروز که بازار بودم هرچی
که گشتم، پیدا نکردم.»
-: «لطفا اینو از من پس
بگیرین، به جاش یه چیز
دیگه میبرم، به فاطمه
هم نگین که من پساش
آوردم،بگین خودتون
از بازار پیدا کردین...
حالا تو این قیمتها، چیز خوب دیگه چی دارین؟»
این بلا بر سر مادر جیمی هم
میآید. سپس نوشتهای بر روی
دیوار قرار میگیرد.
[[page 10]]
انتهای پیام /*