
این شلوغی و مهمانی برای این بود که
مادربزرگ از زیارت خانهی خدا برگشته
بود. بچهها با خوشحالی با هم بازی
میکردند. آن روز برای نسرین روز خیلی
خوبی بود. چون باز هم میتوانست در کنار
بچهها باشد و با آنها بازی کند.
نسرین با دختر خالهاش،طاهره طناب
بازی میکرد. طاهره پرسید: «نسرین،
نماز ظهر و عصر را خواندی؟»
نسرین به آسمان نگاه کرد و گفت:
«نه، ولی هنوز وقت داریم. حالا
تا غروب خورشید خیلی
مانده است.»
طاهره گفت: «پس باز
هم بازی میکنیم، بعد نماز
میخوانیم.»
نسرین و طاهره بازی
خود را ادامه دادند. آنها
آنقدر سرگرم بازی بودند
که متوجه گذشتن وقت
نمیشدند. کمکم آفتاب رفت
و هوا تاریک شد. ناگهان نسرین
طناب را روی زمین انداخت و گفت:
«وای نماز نخواندهایم!»
و تصمیم میگیرند تا آرزویی کنند. جیمی آرزو
میکند که دیگر هیچ پدر و مادری نباشد تا بچهها به
کارهای مورد علاقهشان برسند و خوش بگذرانند.
[[page 17]]
انتهای پیام /*