مجله کودک 247 صفحه 18

کد : 117207 | تاریخ : 26/05/1385

بعد هردو با عجله وضو گرفتند و به اتاق رفتند. مادربزرگ توی اتاق نشسته بود و از سفر خانه­ی خدا و جاهایی که رفته بود، تعریف می­کرد. نسرین و طاهره جانمازها را پهن کردند تا نماز بخوانند. حالا خورشید کاملاً غروب کرده بود و صدای اذان از مسجد به گوش می­رسید. مادربزرگ با تعجب به نسرین و طاهره نگاه کرد و گفت: «چرا این قدر عجله می­کنید؟صبر کنید تا اذان تمام بشود، آن وقت نماز مغرب و عشا را بخوانید.» نسرین گفت: «مادر بزرگ، می­خواهیم اول نماز ظهر و عصر را بخوانیم.» مادربزرگ گفت: «الان؟ حالا که وقت گذشته است؟» طاهره گفت: «مادربزرگ داشتیم بازی می­کردیم، یادمان رفت.» صبح فردا، جیمی از خواب بیدار می­شود.

[[page 18]]

انتهای پیام /*