
فردای آن روز علی با کفشهای نو و جدیدش رفت و کنارزمین
بازی نشست،مشغول نگاه کردن بازی دوستانش شد.
لحظهای بعد...
ااا بچهها، من
دیرم شده،زودتر
باید برم خونه
مامانم منتظرمه!
چارهای نیست، یار کم
داریم فکر کنم علی رو باید بیاریم!
دوباره میخوای
بازیمون رو خراب کنه؟
من رفتم خداحافظ.
حالا چی کارکنم؟ با این کفشها که
نمیتونم مثل قبل
بازی کنم، نکنه
آقا مهدی دعوام کنه!
علی پاشو بیا بازی
وقتی که اولین توپ به علی رسید،با خودش فکر کرد
باید سعی کنم شاید بتونم خوب بازی کنم.
پدر و مادر دوست جیمی هم چنین
یادداشتی برای پسرشان نوشتهاند.
[[page 22]]
انتهای پیام /*