
کرد و خندید و پیراهن بابا را آبی رنگ کرد و شلوارش را قرمز و دست خودش را گذاشت توی دست بابا. آیدا به نقاشی نگاه کرد، خندید
و آنرا به بابا نشان داد. بابا به نقاشی نگاه کرد
و با تعجب از آیدا پرسید: «این منم؟» آیدا هم خندید و سرش را تکان داد. بابا مداد سیاه را
از آیدا گرفت و اول کلهاش را گِردگِرد کرد. بعد هم دو تا چشم درشت و دو تا ابروی بلند برای خودش کشید و یک دماغ کوچک روی دماغ گنده و کج آیدا کشید و کم کم نقاشی
خط خطی شد و یک بابا ی خط خطی روی کاغذ ماند که نه آیدا میفهمید چی کشیده، نه بابا.
بعد بابا نقاشی را از دور نگاه کرد و گفت: «حالا مداد رنگیها را بیار» و لباسهایش را خوب
رنگ کرد و از دور به نقاشی نگاه کرد و گفت: «حالا این منم.» آیدا به نقاشی بابا نگاه کرد
و بعد هم به خود بابا. خیلی شبیه نبودند. بابا نقاشی را دوباره از آیدا گرفت و گفت: «اما نقاشی خودت رو خوب کشیدی . آفرین. شکل خودت شده است.»
آیدا نقاشی را از بابا گرفت و دوباره رفت سر وقت مداد رنگیهایش. بابا هم دوباره
شروع کرد به روزنامه خواندن. آیدا خوب نقاشی را نگاه کرد و آنرا پاره کرد و دوباره شروع کرد به کشیدن و این دفعه از قصد
کله بابا را کج کشید و چشمهایش را ریز و ابروهایش را کج و کوله!
این داستان روحیهی بچهها را ضعیف میکند.
[[page 9]]
انتهای پیام /*