
در تمام مدتی که شام میخوردیم، وحشتزده یاشار یک لحظه هم از جلو چشمم دور نمیشد.
چرا تو فکری؟ نکنه قصه این پسره رو باور کردی؟
کدوم قصه؟ راجع به چی حرف میزنید بچهها؟
به سارا چشم غره رفتم و در جواب گفتم.....
چیز مهمی نیست مگه نه سارا؟
آره ... یعنی نه! چیزی نیست مامان
خوب دیگه بچهها یواش یواش برید بخوابید، عزیز و آقاجون خسته هستن باید استراحت کنن.
رک و پوست کنده بگو خوابت مییاد! روت نمیشه بگی؟ یه کم هم از خودت مایه بذار تنبل خان!
راستی برایتان نگفتم پدربزرگ معلم باز نشسته است. از آن معلمهای با ابهت،پر جذبه و باسواد،خط
قشنگی دارد و شعری نیست که از حفظ نباشد وشاعرش را نشناسد،یک عالمه قصه هم بلد هست، خوب
یادم میآید وقتی کوچکتر بودیم،هروقت که به دیدن پدربزرگ میآمدیم،شبها قبل از خواب یک قصه
ترو تازه و دسته اول برایمان تعریف میکرد.
برای من که تازه سرشبه! قبل از خواب یه کارهایی دارم که باید حتما انجامشون بدم.
جیمی نیز عقیده دارد که پدرها و مادرها باید آنجا باشند.
[[page 23]]
انتهای پیام /*