مجله کودک 250 صفحه 8

کد : 117271 | تاریخ : 16/06/1385

چگونه آسمان بالا رفت نوشتهی: کاترین دهای مترجم: مریم کیانپور این افسانهی سرخپوستی، مربوط به زمانی میشود که آسمان خیلی خیلی پایین بود. آنقدر پایین که جایی برای ابرها نبود. آنقدر پایین که درختها نمیتوانستند رشد کنند. آنقدر پایین که پرندهها نمیتوانستند پرواز کنند. اگر هم سعی میکردند، به درختها و ابرها میخوردند. ولی، بدتر از همه این که: آدم بزرگها هم نمیتوانستند راست بایستند. آنها مجبور بودند دولا دولا راه بروند؛ این طوری، فقط پاهایشان را میدیدند، و متوجه نمیشدند به کجا میروند. البته ماجرا فقط به همین جا ختم نمیشد. مردها و زنها هر کدام به نوعی مشکل داشتند. مثلا: مردها نمیتوانستند به راحتی شکار کنند. نمیتوانستند به راحتی هیزم بشکنند. نمیتوانستند چادرهای بلندی برای زندگی کردن بسازند. زنها مجبور بودند نوزادانشان را به گردنشان آویزان کنند. دولا دولا آشپزی کنند و ... این وسط فقط بچهها راحت زندگی میکردند. آنها کوچک بودند و میتوانستند هرجور که میخواهند راه بروند و بایستند و بازی کنند. آنها مجبور نبودند فقط پاهایشان را ببینند، و میدانستند به کجا میروند. ولی بچهها میدانستند بالاخره روزی بزرگ خواهند شد. دیدن وضعیت پدر و مادرهایشان آنها را به فکر پیدا کردن راه چارهای انداخته بود. یک شب تمام بچهها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند آسمان را بالا ببرند! بزرگترها وقتی ماجرا را فهمیدند، حرفهای آنها را جدی نگرفتند و در دلشان به آنها خندیدند. ولی، در کمال ناباوری دیدند که بچهها نیزههای چوبی بزرگی را به طرف آسمان بلند کردهاند. ـ یک، دو، سه، چهار... ـ هو هو هو، هو هو هو. صدای بلند وحشتناکی پیچید!! ولی... هیچ اتفاقی نیفتاد. آسمان سر جایش بود. درختها، باز هم نمیتوانستند رشد کنند. پرندهها باز هم نمیتوانستند، به راحتی پرواز کنند. ابرها، باز هم به زور در آسمان جا میگرفتند. آدم بزرگها، باز هم خمیده بودند و پاهایشان را نگاه میکردند و نمیدانستند به کجا میروند. فردای آن روز، بچهها دوباره، کار خود بار دیگر، موجود فضای را میچرخاند و برای او چشم و ابرو میکشد.

[[page 8]]

انتهای پیام /*