
شاعر و آفتاب
سیروس طاهباز
پسر به کوه می رفت.
دوستش، خرگوش سفید، پیش از او میدوید و خروس دنبال آنها بال بال میزد و با پاهای کوچکش، تُند تُند، از دامنهی کوه بالا میآمد.
پسر میخواست خودش را به آن بالا بالاهای کوه برساند.
با دستهای کوچکش، آفتاب را بگیرد و به خانهشان ببرد.
آفتاب که بود خانهشان قشنگ بود.
آب، آبی بود. درخت،
کادیلاک SRX
[[page 31]]
انتهای پیام /*