
چرخهای دوستی امیر و محمد پرباد بود و خوب میگشت، اما اینکه چطور شد که اینطور
شد؟ برمیگردد به روز قبل که ...
محمد در حال تمیز کردن
دوچرخهاش بود که ...
مامان: «بسه دیگه محمد، چقدر این دوچرخه رو میسابی؟ مگه چقدر تمیز کردن میخواد؟ همین دیروز دو ساعت داشتی میشستیش، منمیروم تا مغازه محمودآقا ماست بخرم، حواست به خونه هم باشه. اینقدر هم جون و قوه سر دستمال کشیدن به این دوچرخه نذار، پوستش رفت بچه.»
محمد: «بَهَع،پس من اینجا چه کارم؟ پول رو بده من، جَلدی میرم و میخرم و برمیگردم.»
اگر دوچرخه محمد همیشه
برق میزند، دلیل واضحی
دارد، محمد دوچرخهاش
را خیلی دوست دارد.
محمد پول را از مادرش
گرفت، روی دوچرخهاش
پرید، جَلدی به مغازه
محمود آقا رفت و .... اما جَلدی برنگشت.
هامر H2
[[page 9]]
انتهای پیام /*