مجله کودک 253 صفحه 11

کد : 117879 | تاریخ : 06/07/1385

مریم محبّی «کفش نوک باریک» پدر در جاکفشی را باز کرد و کفشش را در پائین­ترین طبقه­ی جاکفشی گذاشت و در را بست. بوی نامطبوعی که از کفش بلند می­شد داخل جاکفشی پیچید. کفشهای مادر که برای عید خریده بود در طبقۀ دوم جاکفشی بود. وقتی بوی کفشهای پدر به کفش­های نوک باریک مادر رسید،کفش نوک باریک با صدایی بلند و پر از ناز و اَدا طوری که کفش­های پدر بشنوند؛گفت: «اَه، حالم به هم خورد خجالت هم نمی­کشد از بوی گندش دارم خفه می­شوم. حداقل بوگیر پا داخل شکم گنده­ات بریز.» کفش­های پدر ناراحت شد اما با خودش فکر کرد: این کفش با این پاشنه­ی نازک و بلند و نوک تیزش که نمی­تواند بیشتر از چند قدم بردارد و فقط به درد مهمانی و عروسی می­خورد کجا و من که از صبح تا شب با پدر از این سر شهر تا آن سر شهر می­روم کجا؟ تازه آنقدر خسته هستم که حوصله­ی سرو کله زدن با او را ندارم.» اما کفش نوک باریک دست بردار نبود و دوبار شروع کرد: «اینجا چه جائیست؟! چند جفت کفش زشت و کهنه که همه بو می­دهند دور و برم را گرفته­اند. من پشت ویترین یک مغازه­ی شیک که پر از کفش­های گران­قیمت و نو بود جای داشتم. من باید آنجا باشم نه توی این جاکفشی تنگ و تاریک.» کفش بغل­دستی او که آن هم برای مادر بود گفت: «خانم نوک­دراز تو حق نداری با ما اینطوری صحبت کنی ما هم از اول نو و تمیز بودیم خود من بعد از پنج سال پا کردن به این حال و روز افتاده­ام تو را که فکر نکنم با این سرو قیافه یک سال هم دوام بیاوری.» کفش نوک باریک با فیس و افاده­ای که داشت خودش را کنار کشید تا از او فاصله­ی بیشتری بگیرد و گفت: «من اصلاً دوست ندارم با کفش­هایی مثل تو که خیلی وقت است از مُد افتاده­اند حرف بزنم. نمی­دانم تو جیپ لیبرتی

[[page 11]]

انتهای پیام /*