
مریم محبّی
«کفش نوک باریک»
پدر در جاکفشی را باز کرد و کفشش را در پائینترین طبقهی جاکفشی گذاشت
و در را بست. بوی نامطبوعی که از کفش بلند میشد داخل جاکفشی پیچید. کفشهای
مادر که برای عید خریده بود در طبقۀ دوم جاکفشی بود. وقتی بوی کفشهای
پدر به کفشهای نوک باریک مادر رسید،کفش نوک باریک با صدایی بلند و
پر از ناز و اَدا طوری که کفشهای پدر بشنوند؛گفت: «اَه، حالم به هم خورد
خجالت هم نمیکشد از بوی گندش دارم خفه میشوم. حداقل بوگیر پا داخل
شکم گندهات بریز.» کفشهای پدر ناراحت شد اما با خودش فکر کرد: این
کفش با این پاشنهی نازک و بلند و نوک تیزش که نمیتواند بیشتر از چند قدم
بردارد و فقط به درد مهمانی و عروسی میخورد کجا و من که از صبح تا شب با پدر از این سر شهر تا آن سر شهر میروم کجا؟ تازه آنقدر خسته هستم که حوصلهی سرو کله زدن
با او را ندارم.» اما کفش نوک باریک دست بردار نبود و دوبار شروع کرد: «اینجا چه
جائیست؟! چند جفت کفش زشت و کهنه که همه بو میدهند دور و برم را گرفتهاند. من پشت ویترین یک مغازهی شیک که پر از کفشهای گرانقیمت و نو بود جای داشتم. من
باید آنجا باشم نه توی این جاکفشی تنگ و تاریک.» کفش بغلدستی او که آن هم برای مادر بود گفت: «خانم نوکدراز تو حق نداری با ما اینطوری صحبت کنی ما هم از اول نو و تمیز بودیم خود من بعد از پنج سال پا کردن به این حال و روز افتادهام تو را که فکر نکنم با این
سرو قیافه یک سال هم دوام بیاوری.» کفش نوک باریک با فیس و افادهای که
داشت خودش را کنار کشید تا از او فاصلهی
بیشتری بگیرد و گفت: «من اصلاً دوست
ندارم با کفشهایی مثل تو که خیلی وقت
است از مُد افتادهاند حرف بزنم. نمیدانم تو
جیپ لیبرتی
[[page 11]]
انتهای پیام /*