
غیر از خدا
غیر از خدا هیچ کس نبودتنها نبود
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. یک مرد بود، تنها بود. یک زن بود، تنها بود. زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود. مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود. خدا
غم آنها را میدید.
خدا گفت: «شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.»
مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید. زن در رود نگاه مرد را دید. خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند؛ خدا هم خوشحـال شد و از آسمان باران بارید. مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود.
خدا به مرد گفت: «به دستهای تو قدرت میدهم تا خانهای بسازی و هردو در آن آسوده زندگی کنید.»
مرد زیر باران خیس شده بود. زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت.
خدا به زن گفت: «به دستهای تو همۀ زیباییها را میبخشم تا خانهای را که او ساخته، زیبا کنی.»
مرد خانهای ساخت و زن خانه
[[page 6]]
انتهای پیام /*