
را گرم و زیبا کرد. آنها خوشحال بودند. خدا خوشحال بود.
یک روز زن، پرندهای را دید که به جوجههایش غذا میداد. دستهایش را به سوی آسمان بلندکردتا پرنده روی دستهایش بنشیند؛ اما پرنده نیامد. پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند. مرد او را دید، کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد.
خدا دستهای آنها را میدید که از مهربانی لبریز بود. فرشتهها در گوش هم
پچ پچی کردند و خندیدند. زمین
سبز شد.
[[page 7]]
انتهای پیام /*