مجله کودک 232 صفحه 30

کد : 117958 | تاریخ : 14/02/1385

« درخت پیر » مریم محبی درخت پیر سالها بود بالای تپه ای ریشه هایش را در قلب زمین فرو کرده بود . دوروبر درخت پیر هیچ درخت و بوته ای نبود و از وقتی یادش می آمد تنهای تنها بود . غروب یک روز پاییز که درخت پیر خیلی دلش گرفته بود شروع کرد با خدا صحبت کردن : « خدای بخشنده ی مهربان ، من که عمری شاخه هایم را به طرف تو بلند کرده ام و همیشه در حال ستایش و عبادت تو بوده ام ، من که همیشه لا به لای شاخه هایم محل امنی برای لانه سازی پرندگان بود و پرندگان با آرامش خاطر از هر دشمنی بچه هایشان را بزرگ می کردند ، من که سایه بان رهگذران خسته و در راه مانده بوده ام ، حالا که پیر و کهنسال شده ام و شاخه های لرزانم نه قدرت و توان آن را دارد که پرنده ای لانه اش را روی من بسازد و نه آنقدر انبوه هستم که سایه گستر رهگذری خسته باشم باید تنها و غریب در سکوت سرد اینجا بمانم . » درخت پیر آنقدر با خدا حرف زد که شب شد و ماه و ستارگان یکی یکی در آسمان پیدا پاچا به همسرش موضوع را می گوید. او می گوید که آن ها باید به آزمایشگاه قصر برگردند تا با پیدا کردن محلول مناسب، کوسکو دوباره به شکل انسان در آید.

[[page 30]]

انتهای پیام /*