
امیر: «آخه چند بار بگم ببخشید؟ خب حواسم نبود، اصلا، فکر نمیکردم اینجوری بشه، حالا هم خودم میبرم و میدم تا پنچریشو درست کنن.»
محمد: «من که برای پنچر شدنش ناراحت نیستم،پنچر شده که شده، اما وقتی اومدم و دیدمکهدوچرخهامنیست،اصلا همینالان هم قلبم داره همینجوری تند تند میزنه.»
امیر: «ببخشید دیگه، پشتت رو به من نکن، خب خودت مگه همیشه دوچرخهتو بهم نمیدادی تا سوار شم؟ وقتی اومدم دم در مغازهمحمودآقا دیدمکه گذاشتیش دم در، گفتمتا تو خریدِتو میکنیمنمبرم یه دوری بزنم،فکر که نمیکردم پنچر بشه.»
محمد: «باز میگه پنچر، باز میگه پنچر،
چند بار بگم، اون موقعهایی که من خودم
بهت دوچرخه میدادم خودم هم
میدونستم که دست توئه، اصلا
میدونی من چقدر ترسیدم؟ حالا هم
ولم کن، دیگه هم نمیخوام باهم
دوست باشیم، هرچی بود تموم شد...»
امیر: «محمد جان آخه خسته میشی، یه کم هم بده تا من دوچرخهتو بیارم، لااقل ماست رو بده بیارم، قبول که کارم خوب نبود، راست میگی، نباید همینجوری ورش میداشتم، اما خب ببخش دیگه، اینقدر بخشش خوبه، بابام میگه هرکسی که ببخشش میکنه...»
محمد: «سرم رفت، برو امیر، دنبال ...
من هم راه نیفت.»
امیر: «لااقل بده دوچرخهتو نگه دارم تا بتونی در رو باز کنی.»
محمد: «لازم نکرده؟»
امیر: «ماستت میریزهها ، بزار...»
کمکت کنم.»
محمد: «نمیخوام.»
امیر: «میشه منو ببخشی؟ میشه منم بیام تو خونهتون؟ محمد جون، جوابمو نمیدی؟»
محمد: «نه ،نه، نه.»
ساترن کوپه
[[page 11]]
انتهای پیام /*