مجله کودک 258 صفحه 31

کد : 118118 | تاریخ : 11/08/1385

ماجرای احمد و ساعت فرشته طائرپور پدر احمد هر هفته روزهای جمعه صبح زود، به کوه می­رفت و درست وقتی که سارا کوچولو داشت صبحانه­اش را می­خورد بر می­گشت. هر جمعه وقتی احمد از مادر می­پرسید : «پدر کی بر می­گردد؟»، مادر جواب می­داد: «ساعت9» . آن هفته قرار بود که پدر، احمد را هم با خودش به کوه ببرد. احمد خیلی دلش می­خواست مثل پدرش قوی و بزرگ باشد. او از اینکه باید برای این موضوع خیلی صبر کند، ناراحت بود. پنج­شنبه که رسید پدر با احمد قرار گذاشت که صبح فردا، ساعت 6 با هم حرکت کنند. پدر به احمد نشان داده بود که وقتی عقربه­ی کوچک ساعت روی 6 و عقربه­ی بزرگ آن روی 12 برسد. ساعت 6 است. احمد فهمیده بود که وقتی عقربه­ی بزرگ صاف بایستد و عقربه­ی کوچک از آن آویزان است. آنوقت ساعت 6 است. احمد از خوشحالی نمی­توانست آرام بگیرد. لباس و جوراب و کفش و کلاهی را که قرار بود فردا بپوشد، همه را تمیز و آماده کنار اتاق چیده بود و مرتباً به آنها سر می­زد تا بهم نریخته باشند. دقیقه به دقیقه هم از مادر یا بی بی می­پرسید : « چقدر به ساعت 6 صبح مانده؟» آلفارومئو 166

[[page 31]]

انتهای پیام /*