
طرف ساعت دیواری برگشت.
هنوز نه عقربه بزرگ بالا رفته
بود و نه عقربهی کوچک از آن آویزان شده بود. احمد سعی
کرد دوباره بخوابد، امّا موفق
نشد. چند بار غلت زد، یکبار لحافش را صاف کرد و دو بار بالشش را پشت و رو کرد... امّا
باز هم فایده نداشت.
بیبی آنطرف اتاق پشتش
را به احمد کرده بود و خوابِ
خواب بود، احمد دستهایش را
زیر سرش گذاشته و به ساعت خیره شد. میخواست همین
که ساعت 6 شد، خودش همه
را بیدار کند.
احمد عقربهی بزرگ را
بیشتر دوست داشت چون
زرنگتر از عقربهی کوچک
بود و چیزی نمانده بود که به
بالای ساعت برسد. حتماً برای همین زرنگی، قدّش بلندتر
شده بود. امّا عقربهی کوچک
اصلاً به فکر احمد و عجلۀ او
نبود...
بالاخره احمد خوابش خواهد برد؟ فکر کردن به ساعت چقدر باعث دردسر شده است. ادامهی ماجرای
احمد و ساعت را میتوانید در کتابی به همین نام که با تیراژ 15000 نسخه چاپ شده در کتابفروشیهای
کانون و سایر کتابفروشیهای معتبر کودک بیابید و بخوانید.
آلفارومئو GTV
[[page 33]]
انتهای پیام /*