مجله کودک 260 صفحه 13

کد : 118148 | تاریخ : 25/08/1385

مترجم: محمدعلی دهقانی از مجموعه قصه­های ایزوپ هَمسفر بَد دو مرد با هم به سفر می­رفتند. در راه ناگهان خرس بزرگی در مقابل آنها ظاهر شد. یکی از دو همسفر، با دیدن خرس، فوراً به بالای درختی رفت و در بین شاخه و برگهای آن پنهان شد. مرد دوم، وقتی دید تنها مانده و جایی برای پنهان شدن ندارد، از ترس همان جا روی زمین دراز کشید و خودش را به مُردن زد. خرس آمد تا بالای سر مرد، با پنجه­اش او را تکان داد و صورتش را بو کشید. امّا مرد، نفسش را در سینه حبس کرده بود و هیچ حرکتی نمی­کرد. خرس، بعد از کمی ور رفتن، به خیال این که مرد مسافر مُرده است، او را رها کرد و رفت. بعد از رفتن خرس، مردی که بالای درخت پنهان شده بود، از درخت پایین آمد و به سراغ دوستش رفت و با کنجکاوی از او پرسید: -ببینم دوست من! خرس در گوش تو چه می­گفت؟ همسفرش با ناراحتی سری تکان داد و گفت: -خرس در گوش من گفت: هیچ وقت با کسی که در وقت خطر تو را تنها می­گذارد، مسافرت نکن! مرد این را گفت و از دوستش خداحافظی کرد و رفت. هولدن یوته

[[page 13]]

انتهای پیام /*