
سگ کوچک باغ همسایه میومیو گربه را شنید. تیز و تند بیرون
دوید و کاوه را دید. سگ به کاوه نگاه کرد، کاوه به سگ. کاوه
پشت درختی رفت و از آنجا سرک کشید و فریاد زد:
«آهای گرگ بدجنس، تو همان شکاری هستی که
دنبالش میگشتم.»
سگ هاپ هاپ کرد و کاوه با یک جست از
پشت درخت بیرون پرید و گفت: «بنگ، بنگ!»
اما سگ آن دور و بر نبود. کاوه کلاهش
را پایینتر آورد و اخم کرد و گفت: «برو،
برو گرگ پررو، برای یک شکارچی
بزرگ تا دلت بخواهد شکار خوب
هست.»
بعد از پشت این درخت، پشت
آن درخت پرید و تفنگش را به طرف
شاخه و برگها گرفت و فریاد کشید:
«بنگ، بنگ!»
چند برگ کوچک چرخیدند و
از درخت افتادند. کاوه با خوشحالی
برگها را برداشت و گفت: «جانمی
جان؛ چه غازهای چاقی! هیچ شکارچی،
غازهایی به این چاقی شکار نکرده
است....»
خیالات کاوه به کجا خواهید انجامید؟
ادامهی قصه را میتوانید در کتاب
«شکار» بخوانید و لذت ببرید. این
کتاب به قیمت 400 تومان در
کتابفروشیهای معتبر کودک
در دسترس شماست.
اینفینیت 45fx
[[page 33]]
انتهای پیام /*