
میکرد که درخت هنوز جوانتر
از آن است که پرندهها بر آن
بنشینند و آشیان کنند.
یک سال، وقتی باد بهاری
درخت را ترک میکرد خیلی
خوشحال بود؛ چون میدانست
که تا سال بعد ، نارون درخت
بزرگی میشود و پرندگان
بسیاری میتوانند در میان
شاخ و برگ آن آشیان کنند. باد
بهاری میدانست که پرندگان،
دوستان خیلی خوبی برای نارون
جوان خواهند شد.
سال بعد، پیش از آنکه بهار شروع
شود، باد با عجله خود را به درخت
رساند. نارون، تازه از خواب
زمستانی بیدار شده بود و
جوانههای سبز، روی شاخههایش به چشم میخورد. باد بهاری، به عادت
هر سال، بر شاخههای نارون وزید و جوانهی برگها را نوازش کرد؛ اما مثل
این بود که نارون از این کار هیچ خوشش نیامده بود؛ چون شاخههایش را
جمع کرد و با خشم به باد گفت: «چه کسی به تو اجازه داده است که همین
طور بدون خبر بیایی و شاخههای مرا بلرزانی؟ چه کسی به تو اجازه داده
است که بیایی و از میان شاخههای من بگذری؟ تو باید اول از من اجازه
میگرفتی؛ بعد، اگر من اجاه میدادم، از میان شاخههایم میگذشتی و
بر آنها میوزیدی. مگر کسی این چیزها را به تو یاد نداده است؟»
باد بهاری، هم خیلی تعجب کرد و هم خیلی غمگین شد؛ ولی نگذاشت
درخت این موضوع را بفهمد...
به نظر شما چرا درخت نارون جوان، چنین رفتاری دارد آیا بیدلیل دچار غرور شده است یا با درشتی و
بیادبی سخن میگوید؟ در هر حال برای فهمیدن ادامهی قصهی میتوانید کتاب را به قیمت 150 تومان از
کتابفروشیهای معتبر کودک تهیه کنید و بخوانید.
سوبارو فورستر
[[page 33]]
انتهای پیام /*