مجله کودک 267 صفحه 9

کد : 118340 | تاریخ : 14/10/1385

ناگهان یاد بیماری حضرت زهرا (س) افتادم . زیر لحاف آهسته گریه کردم . بعد به امام هادی (ع) فکر کردم و گفتم : « کاش حالم خوب بود و به خانه اش می رفتم . او حتماً کمکم می کرد . » همسرم به من گفت : « فردا به برادرم می گویم به بغداد برود . شاید دوایت در آن جا پیدا شود . » قلبم خیلی آرام تاپ تاپ می کرد . ناگهان در زدند . صدا چند بار تکرار شد . من با تعجب گفتم : « این موقع شب چه کسی است ؟ » همسرم به حیاط رفت . بعد همراه یک پیرمرد به اتاق برگشت . او نصر بود ، خدمتکار امام هادی (ع) با مهربانی صورتم را بوسید . بعد یک شیشه کوچک به دستم داد و گفت : « امام هادی (ع) به دستم رساند و گفت : از همین دوا چند روزی استفاده کن ، انشاء الله خوب می شوی ! » از خوشحالی سرِ جایم نشستم . نصر رفت . من چند روز از آن دوا خوردم . بعد خوبِ خوب شدم . خوب تر از همه ی روزهای زندگی ام . « دوست » سالگرد میلاد فرخنده حضرت امام علی النقی الهادی (ع) را تبریک عرض می نماید . برجی چند طبقه و مرتفع ، گارفیلد می گوید که نقاشی برج روی جعبه ی پیتزا خیلی کوچکتر از اصل آن بود .

[[page 9]]

انتهای پیام /*