
خیر و شر
زینت السادات طباطبایی
برگ های زرد و نارنجی یکی یکی از درختان به زمین می افتادند و صدای چلچله های مهاجر در آسمان به گوش می رسید .
« خیر » که آرام آرام در میان درختان باغ قدم می زد ، با خود گفت : « یک بار دیگر پاییز آمده و دوباره چلچله ها کوچ کردند ، کاش من هم مثل این چلچله ها می توانستم به شهری دیگر سفر کنم . »
در این هنگام چلچله ای روی دست خیر نشست و گفت : سلام مرد جوان ! چه چیز شگفت انگیزی در پرواز ما پرندگان تو را به فکر فرو برده است ؟
او مشغول سرخوردن با سینی در طبقات ساختمان است .
[[page 31]]
انتهای پیام /*