
خیر گفت : خداوند را شاکر باشید که به شما پرندگان ، بالی برای پرواز داده است تا با آن هر کجا می خواهید سفر کنید .
چلچله گفت : آری ، گردش در زمین بسیار لذت بخش است ، اما دنیا آنقدر بزرگ است که تو هم می توانی به همه جای آن سفر کنی و چیزهای شگفت انگیز آن را ببینی . . .
خیر گفت : من سفر را دوست دارم اما تنها زندگی می کنم و هیچ همراه و همسفری ندارم .
چلچله گفت : نامت چیست ؟
خیر گفت : نام من خیر است .
چلچله گفت : نام تو را از مردم این شهر بسیار شنیده ام . تو به پاکی و نیکی در میان ساکنان اینجا شهرت داری ، پس نگران مباش ، زیرا نیکی و خوبی ، بهترین دوست و همسفر انسان است .
چلچله این را گفت و پرواز کرد . خیر کمی فکر کرد و با خود گفت : حق با چلچله استو از اینجا کوچ می کنم ، هرجا که باشم خدا همراه من خواهد بود . . .
خیر با این فکر به خانه اش بازگشت . وسایل سفرش را جمع کرد و راهی سفر شد . هنوز از شهر دور نشده بود که مردی با چهره ای خَشِن روبروی او ظاهر شد .
مرد نزدیک خیر آمد و گفت : سلام برادر ! کجا می روی ؟
خیر گفت : سلام ، نام من خیر است و به سفر می روم . نام تو چیست ؟
مرد از شنیدن نام زیبای خیر رنگ از چهره اش پرید و گفت : نام من هم « شر » است ، من هم مسافر هستم ، پس بیا با یکدیگر دوست شویم .
به این ترتیب خیر که همیشه نیکوکار بود و از بدی ها و زشتی های دنیا چیزی نمی دانست ، همسفر شر شد . شر که جز بدی به چیز دیگری فکر نمی کرد ، خوشحال بود که همسفر خیر است . او همیشه در حال سفر بود . راه از بیراهه را خوب می شناخت و به خطرات آن آگاه بود . اما خیر ، راهی را که
که ناگهان از پنجره ی خروجی سردر می آورد .
[[page 32]]
انتهای پیام /*