مجله کودک 267 صفحه 33

کد : 118364 | تاریخ : 14/10/1385

در پیش داشتند ، نمی شناخت و از مشکلات آن آگاه نبود . برای همین در طول سفر آب و آذوقه ای را که به همراه داشت می خورد و به شر نیز تعارف می کرد . خیر گمان می کرد به زودی به شهری خوش آب و هوا و زیبا می رسند و او می تواند دوباره آب و غذا تهیه کند . شر نیز دور از چشم خیر غذا و آب مشکش را ذخیره می کرد ، تا اینکه پس از چند روز آنها به بیابانی خشک و سوزان رسیدند . خیر که انتظار دیدن آن بیابان را نداشت ، اندوهگین شد و به شر گفت : برادر ! گمان نمی کنم از این جا کسی به سلامت بیرون رفته باشد . اگر می توانی چاره ای بیندیش ! شر خندید و گفت : در این بیابان خشک ، من چه چاره ای می توانم بیندیشم . باید تحمل کنی تا به شهری دیگر برسیم . آن دو چند روزی را در بیابان راه رفتند تا اینکه آب و غذای خیر تمام شد و شر از این موضوع بسیار خوشحال بود . او پنهانی از آبی که ذخیره کرده بود ، می نوشید و در دل خود ، به سادگی خیر می خندید . خیر خیلی زود متوجه این موضوع شد . او که نمی خواست باور کند همسفرش اینقدر نادان و بد ذات است ، از تشنگی طاقت فرسایش حرفی به میان نیاورد و سکوت کرد . آنها به راه خود در بیابان ادامه دادند تا اینکه کم کم خیر بر اثر تشنگی و گرسنگی شدید توانش را از دست داد و بی حال روی خاک های داغ بیابان افتاد . شر که دید خیر بی جان بر روی زمین افتاده است به روی خود نیاورد و به راهش ادامه داد . سرانجام خیر طاقت نیاورد . او سکوتش را شکست و با صدایی لرزان گفت : شر کمی صبر کن ! شر به طرف خیر برگشت و گفت : ما نمی توانیم صبر کنیم باید به راهمان ادامه دهیم . خیر گفت : من دو گوهر با ارزش با خود دارم ، این دو گوهر گران قیمت را از من بگیرد و با قطره ای آب ، تشنگی مرا فرو نشان . . . . عاقبت ماجرای خیر و شر به کجا خواهد انجامید ؟ آیا شر که از جنس شیطان است ، نیازی به گوهرهای با ارزش خیر دارد ؟ یا او چیز با ارزش دیگری از خیر طلب می کند ؟ برای فهمیدن ادامه ی قصه ، می توانید کتاب خیر و شر را به قیمت 400 تومان تهیه کنید و ادامه ی ماجرا را بخوانید . از آب بالا ، ارتفاع بسیار گیج کننده است .

[[page 33]]

انتهای پیام /*