
با اشتباهی که خودمون کردیم حالا دیگه هانیش چند
قدم از ما جلوتر افتاده. الان اون جای دوتا از نگینهارو
میدونه،جا ومکان مشخص و ثابتی هم که نداره،در حالی
که حالا دیگه ما برای اون مثل هدفهای ثابت میمونیم!
پس باید هرچه زودتر یه کاری کنیم!اما چه کار؟
مامانم بالاخره آروم گرفت وبعد از این که بابابزرگ قول داد که پنجرهها رو تعمیرکنه، رضایت داد دل شوره رو کنار بذاره و یه کم استراحت کنه.
اما من و سارا کهخطرحمله دیگریاز طرفهانیش روهرلحظه با تمام وجودحس میکردیم،اون شب روبا
هزارفکر وخیال و ترس و دلواپسی از حادثهی احتمالی بعدی به صبح رسوندیم. با اون که سایهی شیطانی
هانیش بر هرگوشه خونه سنگینی میکرد، نه اون شب ازش خبری شد نه شبهای بعد از اون.
در همان حال و در
ایستگاه راهآهن شهر.
[[page 23]]
انتهای پیام /*