
مادر مرا بغل کرد،قسم خورد که ما روزی
دوباره باهم خواهیم بود و من بیشتر گریه کردم. بعد
از مدت کوتاهی مادرم وسایل مرا جمع کرده بود و
خانمی عینکی آمد تا با ما حرف بزند. اسمش «آنی»
بود. او کارمند خدمات اجتماعی بود. یک پوشه پر از
کاغذ دستش بود که مادر باید امضا میکرد. آنی
گفت که یک خانهی خوب برای من پیدا کرده است
که به آن میگفت :«خانهی بیسرپرستها». به من
گفت که پیش خانوادهی خوبی میروم که از من به
خوبی نگهداری میکند. اما من میترسیدم. اگر آنها
مرا دوست نداشته باشند چه؟ اگر به من غذا ندهند
چه؟ مادر مرا به طرف خودش کشید. برای مدت
زیادی مرا بوسید و بغل کرد. او مدام به آرامی تکرار
میکرد که همه چیز درست خواهد شد و بعد گریه
را شروع کرد. خیلی زود زمان رفتن رسید، آنی قول
داد که بزودی مادرم را میبینم. اما من نمیخواستم
بروم. چرا باید این اتفاق برای من میافتاد؟!
آنی مرا پیش دکتر برد. او گفت باید قبل از رفتن
به خانهی بیسرپرستها معاینه شوم تا مطمئن
شویم،سالم هستم. آقای دکتر، یک مرد قد کوتاه و
پیر بود که مو نداشت. او گوشها و دهانم را نگاه
کرد. وزن و قدم را اندازه گرفت. او حتی موهایم را
نگاه کرد. وقتی دکتر معاینه را تمام کرد،به من یک
آبنبات داد و گفت که همه چیز خوب است.
وقتی از آنجا رفتیم فکر کردم حتماً دکتر اشتباه
کرده است آخر شکم من به شکل خندهداری فرو رفته بود. فکر کردم مادرم کجا میتواند باشد. آنی به
من گفت طبیعی است اگر ترسیده باشم و گفت اشکالی ندارد اگر گریه کنم. من فقط به او نگاه کردم. من
هشت ساله هستم نه یک بچهی کوچولو. اشکهای چشمم را پاک کردم. آنی لبخند زد و موهایم را از جلوی
چشمهایم کنارکشید. بعد گفت:
- بعضی اوقات اتفاقهایی برای ما میافتد، ما همیشه نمیدانیم چرا. حتی بعضی وقتها همه چیز خیلی
نام توپ: بِرِدا
کشور سازنده: ایتالیا
وزن: 307 کیلو گرم
سرعت حرکت گلوله:840 متر برثانیه
حداکثر برد: 2500 متر
[[page 11]]
انتهای پیام /*