مجله کودک 272 صفحه 12

کد : 118529 | تاریخ : 19/11/1385

بد به نظر می­رسد. اما هر روز بهتر می­شود. امیدوار بودم حرفش درست باشد. آنی جلوی یک خانه­ی خیلی بزرگ و سفید، ماشین را نگه داشت وگفت: -اینجاست! جایی که تو برای مدتی در آن زندگی خواهی کرد. اینجا بچه­های بی­سرپرست دیگری هم هستند و این خیلی خوب است چون تو می­توانی برادر و خواهرهایی برای خودت داشته باشی. مطمئن نبودم که اینجا را دوست داشته باشم، نام توپ: اورلیکون کشور سازنده: سویس وزن: 660 کیلو گرم سرعت حرکت گلوله:830 متر برثانیه حداکثر برد: 1100 متر همیشه دلم می­خواست یک برادر داشته باشم اما حالا خیلی فرق می­کرد. این خانه بزرگترین خانه­ای بود که دیده بودم. یک عالمه پنجره باپرده و یک حیاط بزرگ داشت. پر از گل­های زیبا بود. از آن خانه­هایی بود که مادرم خیلی دوست داشت. آنی گفت تا وقتی که من آمادگی رفتن به داخل را داشته باشم ما می­توانیم در ماشین بنشینیم. مدتی طول کشید. وقتی می­خواستم به بیرون بروم قلبم مثل یک طبل بزرگ می­تپید. آنی دست مرا گرفت و دوباره لبخند زد. به من یک کارت داد که شماره­ی تلفنش روی آن بود و می­گفت،هر وقت دلم خواست با کسی حرف بزنم، می­توانم به او تلفن کنم. در دستش یک پوشه­ی دیگر پر از کاغذ بود که مادر خوانده باید امضا می­کرد. همینطور که چمدان و اسباب­بازی­هایم در دستمان بود به طرف در رفتیم. خانم پیری در را باز کرد. قد کوتاهی داشت و موهایش خاکستری بود. همینطور که با من دست می­داد گفت که اسمش «فران» است. این خانه اصلاً شبیه جاهایی نبود که تا به حال رفته بودم. خیلی تمیز بود و بوی شیرینی می­داد. وسایل زیبایی در اتاق­ها بود. فران گفت: -دو بچه­ی دیگر هم در این خانه زندگی می­کنند، آنها به زودی از مدرسه می­آیند و وقتی یک بشقاب شیرینی تازه می­خورید با هم آشنا خواهید شد، اما اول بگذار همه­جا را به تو نشان بدهم. وقتی ما در خانه قدم می­زدیم،فران به من گفت که همه­ی بچه­هایش بزرگ شده­اند و در جایی دور از او زندگی می­کنند. همینطور گفت که اسم همسرش «پُل» است و الان سر کار است. ما به اتاقی رفتیم که پر از عکس­های کوچک از توله سگ بود. فران گفت: -این اتاق خواب تو خواهد بود. (ادامه دارد)

[[page 12]]

انتهای پیام /*