
بد به نظر میرسد. اما هر روز بهتر میشود.
امیدوار بودم حرفش درست باشد. آنی جلوی
یک خانهی خیلی بزرگ و سفید، ماشین را نگه داشت
وگفت:
-اینجاست! جایی که تو برای مدتی در آن زندگی
خواهی کرد. اینجا بچههای بیسرپرست دیگری هم
هستند و این خیلی خوب است چون تو میتوانی برادر
و خواهرهایی برای خودت داشته باشی.
مطمئن نبودم که اینجا را دوست داشته باشم،
نام توپ: اورلیکون
کشور سازنده: سویس
وزن: 660 کیلو گرم
سرعت حرکت گلوله:830 متر برثانیه
حداکثر برد: 1100 متر
همیشه دلم میخواست یک برادر داشته باشم اما حالا
خیلی فرق میکرد. این خانه بزرگترین خانهای بود که
دیده بودم. یک عالمه پنجره باپرده و یک حیاط بزرگ
داشت. پر از گلهای زیبا بود. از آن خانههایی بود که
مادرم خیلی دوست داشت. آنی گفت تا وقتی که من
آمادگی رفتن به داخل را داشته باشم ما میتوانیم در
ماشین بنشینیم. مدتی طول کشید. وقتی میخواستم
به بیرون بروم قلبم مثل یک طبل بزرگ میتپید. آنی
دست مرا گرفت و دوباره لبخند زد. به من یک کارت
داد که شمارهی تلفنش روی آن بود و میگفت،هر
وقت دلم خواست با کسی حرف بزنم، میتوانم به او
تلفن کنم. در دستش یک پوشهی دیگر پر از کاغذ
بود که مادر خوانده باید امضا میکرد. همینطور که
چمدان و اسباببازیهایم در دستمان بود به طرف
در رفتیم. خانم پیری در را باز کرد. قد کوتاهی داشت
و موهایش خاکستری بود. همینطور که با من دست
میداد گفت که اسمش «فران» است. این خانه اصلاً
شبیه جاهایی نبود که تا به حال رفته بودم. خیلی تمیز
بود و بوی شیرینی میداد. وسایل زیبایی در اتاقها
بود. فران گفت:
-دو بچهی دیگر هم در این خانه زندگی میکنند،
آنها به زودی از مدرسه میآیند و وقتی یک بشقاب
شیرینی تازه میخورید با هم آشنا خواهید شد، اما
اول بگذار همهجا را به تو نشان بدهم.
وقتی ما در خانه قدم میزدیم،فران به من گفت
که همهی بچههایش بزرگ شدهاند و در جایی دور از
او زندگی میکنند. همینطور گفت که اسم همسرش
«پُل» است و الان سر کار است. ما به اتاقی رفتیم که پر
از عکسهای کوچک از توله سگ بود. فران گفت:
-این اتاق خواب تو خواهد بود.
(ادامه دارد)
[[page 12]]
انتهای پیام /*