
سفید دارم. چرا بروم و بیخودی قول مردانه بدهم؟
از اینکه لواشک را به امیر داده بودم، پشیمان
شدم. اگر میدانستم کار با یک قول مردانه تمام
میشود،این کار را نمیکردم. آقای ناظم با چوب به
پای خودش زد و همهمهی بچهها را خاموش کرد و
گفت: «خب،حالا وقت آن رسیده که بیایم ببینم یقهی
کت کی کثیف است.»
خیالم راحت بود،چون میدانستم که دستمال
نام اسلحه: بریکسیا- 45 میلی متری
کشور سازنده: ایتالیا
وزن: 15 کیلوگرم
سرعت حرکت گلوله:83 متر بر ثانیه
حداکثر برد:530 متر
سفید امیر تمیز است و روی کت سیاه من برق
میزند.
آقای ناظم راه افتاد و مشغول بازدید یقههای
سفید بچهها شد. وقتی به سر صف ما رسید،به خودم
قول دادم که فردا حتماً یقهی سفید را بدوزم و این
قدر عذاب نکشم. آقای ناظم یقهی سفید بچههای
صف ما را بازدید میکرد که ناگهان باد سختی شروع
به وزیدن کرد. از آن بادهای پاییزی پر گرد و خاک.
گرد و غبار همهی حیاط مدرسه را فرا گرفت و
چشمها بیاختیار بسته شد. من هم سرم را توی یقهام
بردم که خاک چشمهایم را اذیت نکند. وقتی باد آرام
گرفت. آقای ناظم دوباره مشغول کارش شد. با
دست کت و شلوارش را تکاند. سرفهای کرد و جلو
آمد و آمد تا به من رسید. یک دفعه سر جا خشکش
زد از این کار آقای ناظم خیلی تعجب کردم.
گفتم: «آقا یقهی ما که تمیز است؟»
کتم را گرفت، کشید وگفت: «چی تمیز است؟»
-آقا یقهمان! ببینید مثل برف سفید است!
آقا ناظم یقهی کتم را گرفت و گفت: «اول یقهی
سفیدت را نشانم بده،بعد من میگویم تمیز است یا
نه؟»
دستم را به یقهی کتم زد. یک دفعه دیدم از
دستمال سفید هیچ خبری نیست! حیاط مدرسه مثل
فِرفِره دور سرم چرخید. فهمیدم چه شده؛ یقه یا بهتر
بگویم همان دستمال سفید امیر را باد برده بود!
بد شانسی از این بدتر هم میشود؟ بقیهی ماجرا
به کجا خواهد کشید؟ مجموعهی3 جلدی «بچههای
کوچه» پر از قصههای جذاب و خواندنی است که
نمونهای از آنرا خواندید. بهای جلد سوم کتاب 350
تومان است که این قصه از آن انتخاب شده بود.
[[page 33]]
انتهای پیام /*