
هدیه ای برای بچه های کنار شط
سیروس طاهباز
عبدو دوازده سالش بود . دلخور بود که از فردا به خانه ی تازه ای می رفتند و دیگر دوستهایی را که در این محله پیدا کرده بود ، نمی دید . نه مهدی را با آن چشمهایی که انگار می خندید؛ و نه اکبر را با آن موهای سیخ سیخ سرش که هر روز از پایین پنجره با او حرف می زد و نه بقیه ی بچه ها را .
عبدو پا نداشت . یک پایش را زمان جنگ ، در یک حمله ی هوایی در آبادان از دست داده بود و از آن به بعد با چوب زیر بغل راه می رفت .
عبدو اگر نمی توانست مثل بچه های دیگر بدود یا فوتبال بازی کند ، در درس خواندن و به کار انداختنِ فکر ، هیچ یک از بچه ها به پای او نمی رسید .
عبدو حالا چند سالی بود که با خانواده اش در تهران زندگی می کرد .
بالاخره اسباب کشی تمام شد . روز دوم بود که عبدو روی صندلی چرخدارش ، کنار پنجره ای که به کوچه باز می شد ، نشست .
عبدو به اولین پسرِ همسن و سال خودش که از کنار پنجره نی گذشت لبخند زد و برایش دست تکان دارد . اما پسرک اعتنایی نکرد و گذشت !
پسرِ دوم ایستاد و لبخند زد . کمی عبدو را نگاه کرد و بعد راهش را کشید و رفت ! طرفهای ظهر بود که پسر دوم آمد . این بار ایستاد و پرسید : « تازه آمدید اینجا ؟ »
عبدو خوشحال شد و گفت : « بله ، دور روزه . من عبدو هستم؛ اسم تو چیه ؟ »
پسر گفت : « علی » و دستش را بالا آورد . بعد گفت : « بعداز ظهر با بچه های کوچه ، همین جا ، فوتبال بازی می کنیم . تو هم بیا . »
با کمک خلبان را فراهم می کند .
- نمایشگرهای کوچک ، تمامی وضعیت هواپیما را نشان می دهند .
[[page 31]]
انتهای پیام /*