
عبدو چیزی نگفت ، اما دلش گرفت .
علی دستش تکان داد و گفت : « پس می بینمت ، خداحافظ ! » و رفت .
بعدازظهر که شد ، عبدو پنجره را بست و همان جا ، روی صندلی اش نشست . کم کم صدای بچه ها به گوشش رسید . یک نفر صدا زد : « عبدو ! اگر بیداری بیا بازی . »
صدای علی را شناخت؛ اما جوابش را نداد و به اتاق دیگر رفت .
عبدو روی صندلی خوابش برد ! در خواب دید که علی توپ را به او پاس داد و او به پابه پای توپ دوید و با یک ضربه ی محکم آن را وارد دوازه کرد . بچه ها برایش دست زدند و یک صدا گفتند : « از امروز تو کاپیتان تیم ما باش . با داشتن تو ، همه ی تیمهای دیگر را می بریم . »
عبدو از سر و صدای بازی بچه ها بیدار شد ، اما پنجره را باز نکرد . خواست کتاب فارسی سال آینده را بخواند ، حوصله اش را نداشت . با خودش گفت : « هنوز به اولِ مهر خیلی مانده ، باید فکری برای این بعد از ظهرهای گرم تابستان کرد . »
حالا دیگر صدای بچه ها نمی آمد . انگار همه به خانه هاشان رفته بودند ، عبدو پنجره را باز کرد و دید علی هنوز ایستاده است و بقیه ی بچه ها رفته اند .
علی تا چشمش به عبدو افتاد برایش دست تکان داد و داد کشید : « سلام ! چرا برای فوتبال نیامدی ؟ »
عبدو گفت : « اگر وقت داری در را باز کنم بیا بالا تا خودت بفهمی ! »
نیروی هوایی در هنگام صلح ، از تجهیزات خود برای حمل و نقل بار و کمک های جنبی استفاده می کند . حمل مجروحین و صدمه دیدگان وظیفه مهم نیروی هوایی در هنگام صلح است .
[[page 32]]
انتهای پیام /*