هوایی از بالای گاری پایین پرید . این طرف و آن طرف را نگاه کرد . گفتم : « هوایی می خواهی کجا بروی ؟ »
هوایی به وانتی که غار غار کنان می آمد نگاه کرد و گفت : « با این وانت می روم تا به یک شهرک برسم . »
گفتم : « آخه هوایی توی شهرک چکار داری ؟ »
گفت : « هیچی نگو و بدو بدو بیا ! » وانت غار غار می رفت و هوایی چه لذتی می برد ! تا وانت به شهرک رسید ، هوایی به وانت گفت : « هاش ! »
گفتم : « هوایی به وانت هاش نمی گویند ، ایست بگو ! »
وانت ایستاد . هوایی پرید توی گلها و گفت : « حالا کجا بروم ؟ » به نظر می رسد سفر هوایی همچنان ادامه دارد . سفر او به کجا خواهد رسید ؟
هفته ی آینده ، قسمت دوم و آخر داستان را بخوانید .
سگ های آبی با جمع آوری تکه های چوب برای خود و بچه هایشان سرپناه می سازند . آن ها با حفر کانال های آب در زیر رودخانه ها ، خود را از شر دشمنانشان محفوظ می دارند .
[[page 13]]
انتهای پیام /*