
اکسیژن و همبازیهایش
سرور کتبی
یک روز اکسیژن کوچولو از خواب بیدار شد . نفس عمیقی کشید و گفت : « چه روز زیبایی! چقدر دلم می خواهد بازی کنم! » یک دفعه چیزی یادش آمد و با خود گفت : « اما من همبازی ندارم! با کی بازی کنم؟ »
وقتی به دور و بر نگاه کرد ، چشمش به یک تکه آهن افتاد که زیر نور خورشید خوابیده بود . جلو رفت و او را قلقلک داد . آهن خنده ی بلندی کرد و از خواب پرید . اکسیژن گفت : « سلام ، صبح به خیر! با من بازی می کنی؟ »
آهن چشم های پف کرده اش را مالید و به چشم های اکسیژن نگاه کرد . اکسیژن دست سنگین آهن را گرفت و گفت : « بیا . . . بیا با من بازی کن! می خواهی گرگم به هوا بازی کنیم؟ من گرگ می شوم و تو را دنبال می کنم . . . »
آهن سنگین و با ادب سرش را تکان داد و گفت : « نه! من نمی توانم گرگم به هوا بازی کنم . تو یک گاز هستی و می توانی در هوا بچرخی یا در آب شیرجه بزنی؛ اما من جامد و سنگین هستم و نمی توانم مثل تو بدوم . »
اکسیژن دور و برش را نگاه کرد و گفت : « خُب! پس یک بازی نشستی می کنیم ، مثلاً اتل متل توتوله . چطور است؟ »
آهن که خیلی باادب بود ، جواب داد : « بله ، می توانیم اتل متل بازی کنیم . »
اکسیژن با خوشحالی کنار دوستش ، آهن نشست . پاهایش را دراز کرد و خواند : « اتل ، متل ، توتوله . . . . گاو حسن چه جوره! . . . »
اما هنوز دور اول بازی به آخر نرسیده بود که حال آهن به هم خورد . رنگش قرمز شد و آرام آرام شروع کرد به زنگ زدن . اکسیژن با دستپاچگی گفت : « چی شده ، آهن جان! چرا صورتت اینقدر قرمز شده؟ حالت خوب نیست؟ »
آهن به سختی گفت : « من . . . من دارم زنگ
اتوبوس مدرسه برای حمل و نقل بچه ها به مدرسه و خانه .
[[page 31]]
انتهای پیام /*